آن يار که دل در پي او ديده به در داشت
دل در گرو دلبرو دلدار دگر داشت
آن يار که دل در پي او ديده به در داشت
دل در گرو دلبرو دلدار دگر داشت
عصري داشتم دندونامو خلال ميكردم كه بچه هام
خبر دادن كه تو اينترنت خوندن ، پسرهاي
يعقوب خان – دامدار معروف- ادعا كرده ن ،
داداش كوچيكه شونو من خوردەم. اينقدر غافلگير شدم
كه خلال دندونو قورت دادم . برّه ي عصرونه كوفتم شد
. بگي نگي غصه م گرفت . نه به خاطر اينكه ادامه خواندن بدون كلسترول (داستان كوتاه )
با صد هزار خلق تنهايي بي صد هزار خلق تنهايي
“رودكي”
پروانه ي شمايم
– سلام
يه بار ديگه بلندتر!
– سلام!
انگار نه انگار.
دور ميز دراز قهوه اي كدر نشسته ن و با طمطراق به هم ديگه فخر مي فروشن .
استادِ بگي نگي جوان، كه اصلا” نگام نمي كنه .
– مث اينكه عادت ندارين جواب سلام بدين !
پوزخندي ، روي لب و لوچه شون شيطنت مي كنه. دو سه نفر كه روشون به منه، از رو برج ايفل ،نيم نگاهي به اين پايين مايينا مي ندازن و با تبختر سري تكان مي دن.
يه صندلي بر مي دارم و كنار استاد مي شينم.
– آقا، مي دوني الان ساعت چنده ؟
– بله ! دو دفعه سر ساعت چهار اومدم ولي كسي نيومد. حتي خودتون هم خيلي دير اومدين! منم امروز ساعت پنج او مدم .
بعد از چند ثانيه سكوت استاد فرمايش مي فرمايند:
– شما از اينجا پاشين، بريد اون طرف ميز، اون ته، بنشينيد اونجا، تا مباحث قبلي رو مرور كنيم.
نمي دونم كي تو دلم داد مي زنه، اوخ! نوك يه سنجاق قفلي رفته تو شكمم۱.
مكث كوتاهي مي كنم و پا مي شم. اينجا رو با كافه خاپي2 اشتباه گرفته ن انگار! يعني چي ؟ اينجا بشين و اونجا نشين! چه فرقي داره ! يعني اينقدر منو بيسواد فرض كرده ن كه نباس پيش مثلا استاد بشينم ؟ لابد چند نويسنده ي جوان و ترگل ورگل بايد دور بر حضرتش با شن ! مثِ جوونك عينكي با اون موهاي سيخ سيخي ش. انگار يه جوجه تيغي، رو سرش كمين كرده تا كسي نتونه دست نوازش روش بكشه و يادش بياره كه هنوز بچه س. يا مثِ اون زن جووني كه توي قصه هاش، از زاويه ديد اول شخص يه پسر دست و پا چلفتي، هي دنبال لي لي، موس موس مي كنه!
به غير از يكي دو نفر بقيه تقريبا” هم سن و سال پسرام هستن . حتماً پيش خودشون مي گن اين مرتيكه تو اين سن وسال، تازه هوس داستان نويسي كرده. اصلا” با من جور در نميان . چه جماعت متكبر و خود شيفته اي! منو بگو كه مي خوام از اينا تكنيك نوشتن ياد بگيرم . از هفته ي بعد، ديگه نميام . گور پدر نويسندگي! برم پي كارم. كي بود مي گفت: اگه جنابعالي مي تونيد بدون نوشتن زندگي كنيد، بي خودي زحمت نوشتن به خودتون نديد3.
همين جور مي رم به طرف ديگر ميز. نفس برشته مو، بي رنگ و بي صدا از پره هاي دماغم، مي دم بيرون. تو قاب پنجره ي روبرو، آبي آسمون، چرك مي زنه. شيرووني ساختمون ها، گرماي ظهرُو، دارن پس مي دن .
خيس عرق شده م. پاهام مي سوزه، داغي چيزي، تو تنم زوزه مي كشه .
با اين همه هياهو تو كوچه و خيابون، سقف ها، مث بيابون به نظر ميان !
برهوت حلبي.
خود مو جمع و جور مي كنم .
پاهام توي ناودونِ پُر از تار عنكبوت گير كرده، به زحمت مي كشمش بيرون. قطارِ شيارهاي كركرەاي، 90 درجه مي چرخه، راه مي افته و منو با خودش مي بره، سقف به سقف .
سي و سه پرنده4، پل مي زنن تا من از شهرداري و كتابخانه ملي، سُر بخورم رو سقف سينما سپيدرود. اون زير، چند نفر منو به هم نشون مي دن . دست ها رو دور دهان حلقه كرده اند و هر كدوم يه چيزي رو فرياد مي زنن :
– منو تسلي بده ،
- غمگينم كن ،
– منو تو رويا ببر،
– بخندونم ،
– منو وادار كن فكر كنم ،
– شادم كن 5
– منو بنويس .
– و …..
سرعت مي گيرم . سقف به سقف .
از اين بالا ، ميدان فرهنگ، تو چنبره پمپ بنزين و ماشين ها، داره هلاك ميشه . پيرمردي كوسه، با گونه هاي پُف كرده ، پر مي كشه و مي گه:
– اگه خاطرات خودتو بنويسي، چيزي ازش نمي مو نه. پاك مي شن.6
بنويسم ؟ اصلا” من اين كاره م؟
حالا رسيدم به آسمون ميدون مصلي .
– صداي آد ماي له شده رو بنويس. 7
مردي كه ظرفي از ژله ي سيب صحرايي8 تو دستشه ، پرواز كنان اينو تو گوشم زمزمه مي كنه .
ته كوچه ي اميد، از لوجَنك9 سقفي آشنا، مي سُرم توي يه راهرو . يه مرد زاغ، با ريش پُرپشت ،گوشه اي كز كرده و مث سيلاب هاي بهاري10 اشك مي ريزه :
– همه چيزو نگو ، نشون بده .
مي رسم به يك تخت خالي، تو يك اتاق هشت نفره.
– خاله كجاس ؟
پرستار چاق با كفش هاي پاتيناژ ، لوچان مي زنه :
– تو كه مي دوني مرده .
خنده ي موذيانه ش ، اوخان11 مي شه توي تنم:
– حالا كمي صبر داشته باش.
مي ره و كمي بعد با يه صندلي چرخ دار، خاله رو مياره مي ذاره كنار تخت خالي و مي لغزه توي راهرو.
– خاله كجا بودي؟
– همين جا نبودم ؟ بودم ؟
– خاله مي بخشي دير به دير ميام ديدنت .
– عيبي نداره. خب، كار داري.
چشماشو مي دوزه به بخار تيره اي كه از درز موزاييك هاي زير پاش مي زنه بيرون .
– تا وقتي دست بفرمونشون بودم ، منو مي خواستن . ولي الان ؟ با اين پير زناي مفلوك تر از خودم افتاده م اين گوشه . اينام يا خوابن يا انتظار مي كشن . راستي برام قبر خريدي ؟
– آره ، مگه يادت نيست. دو سال پيش، كنار قبر دايي و زن دايي. آخ ! همونجا هم دفن ات كرديم .
يه پيرزن تَرَكه اي با جوراب شلواري باله مانند، همچين موزون مي آد به طرفم ، چرخي ميزنه، بعد دستاشو، مواج، تو هوا ول مي ده و بلند مي خونه :
كور سوي شمعي،
خانه ام را،
روشني مي بخشد؛
پروانه ي شمايم .
از چين و چروك لايه لايه، توي صورت خاله خبري نيست. موهاي حنا زده ، چه بهش مياد !
– راستي، توي مراسم عزاداريم، خيلي از آدمايي كه اومده بودن رو سال ها بود كه نديده بودمشون. خوب همه رو خبر كرده بودي، خوب! دستت درد نكنه.
صندلي چرخ دار، از رو زمين فاصله مي گيره و توي مه و ابر گم مي شه .
به سنگ قبر يكدست سياهِ خاله، توي قبرستان امامزاده خيره مي شم . همه دور و برش هستند. شوهرش، دايي، برادرش، زن دايي و خيلي هاي ديگه .
خاله كه مي ميره ، ديگه نمي ميره .12
خيس عرق شده م. به طرف ديگه ميز مي رسم و مي شينم . استادِ بگي نگي جوان، در باره ي داستان من داره حرف مي زنه. قصه اي كه هفته پيش از من گرفته بود تا با خط و ربطم آشنا بشه. از قوه ي تخيلم توي اين سن و سال مي گه. با اشاره به داستاني از بورخس، اين جمله رو هم چاشني نظرش مي كنه :
– چاقو ها مي مانند ، آدم ها مي روند .
داستان من و اين همه حرف و حديث و فاكت! حتي يك صفحه ي كامل برام نقد نوشته. به قول جوونا: بابا اي ول !
بيرون آفتابي يه، چند تا بچه گربه، رو شيرووني ها دنبال هم كرده ن. انگاري قلم مويِ يه نسيم خنك، تو تنم رنگ آبي مي زنه و قلقلكم مي ده . تو اتاق بارون مي آد. نم نم. جام خوبه. از اينجا خيلي خوب مي تونم استاد و تخته رو ببينم. جوجه تيغي، روي سر جوونك، چه خوش نشسته ، آرام و مهربون. آخي لي لي !! به خودم مي گم : يا بنويس يا برو بمير13 .
۲۵ تير ۸۵ رشت . پرويز فكرآزاد
1 . داستاني از كيهان خانجاني در گلستانه شماره 51 شهريور 82
2 . كافه خاپي : كافه اي در بارانكيا ي كلمبيا كه ماركز و دوستان هنرمندش دور هم جمع ميشدند و دون رامون بينيس ، معلم آنها بود.
3. جمله اي از رايز ماريا ريلكه شاعر و نويسنده آلماني (1926- 1875 ) نقل از كتاب زنده ام كه روايت كنم.(گابريل گارسيا ماركز)
4. اشاره به مجموعه سپيد رود زير سي و سه پل. كيهان خانجاني.
5. سخني از گي دو مو پاسان. نقل شده از نرگس مقدسيان در سايت ماندگار.
6 . سخني از كنفسيوس فيلسوف چيني به نقل از كيهان خانجاني در يك سايت اينترنتي.
7. فرانك اوكانر ايرلندي( 1966- 1903 ) .
8 . اشاره به يكي از مجموعه ي داستان كوتاه اوكانر.
9 . لوجنك : محل ورود به سقف در شهرهاي شمالي.
10. از آثار ارنست همينگوي.
11 . او خان (گيلكي) : پژواك .
12 . برگرفته از سخن يدالله رويايي : مادر كه مي ميرد ، ديگر نمي ميرد.
13. جمله اي از گ. ماركز
همينطور كه روي تختخواب نيم خيز شده بود ، با چشمهاي راز آلودش نگاهم كرد.
– كم پيدايي ؟
گفتم خواهر جان ، گرفتاري كار و زندگي از يه طرف ، اين آنژين مزمن و آمپول پني سيلين هم از طرف ديگه نمي ذارن كه بيشتر به ديدنت بيام . اين سرماخوردگي لعنتي..
لبخندي زد و به پهلو دراز كشيد.
– به قول مامان ، تو ،آب و روغنه زاكي1 . خب ،چه خبر ؟ نرگس چطوره ، بچه ها خوب هستن؟
گفتم همه خو بن ، نرگس برات زنگ نزد ؟
-چرا ،دستور پخت ” گيجاواش” رو ميخواست . خو دمم هوس شو كرده ام .
-براي شما م گذاشته.
– آره ، مي دونم ، دستش درد نكنه .
دغدغة همه را داشت . نگران زندگي شوهر و دخترانش بود . دختر بزرگتر، تازه عقد كرده بود . و داماد هم يار و ياور روزهاي سخت بيماري مادر زن .
– ديشب دياليز كردم . طفلكي هوشنگ و فرشته ، تا صبح با من گرفتار بودن . اگه هوشنگ توي بيمارستان كار نمي كرد ، معلوم نبود تكليفم چه ميشد .
گفتم : الحمدلله كه حالت خيلي بهتر شده ، صورتت حسابي گل انداخته .
– پلاكتم پايين بود ، چند واحد خون زدم .
هفته اي دو تا سه بار دياليز .
سه سال پيش ، فقط يك برآمدگي معمولي روي حدقة چشم چپش بود . كم كم درد پا و كمر ، شكستگي دست ، غده هاي روي سينه و بعد هم رفت و آمد مداوم ماهيانه و هفتگي به تهران . آمپول سفالكسين ، سرم و … .
– دكتر مي گه ، درمان سه سال طول ميكشه . از روي حسن شرمنده ام . با اين گرو ني . خرج خو نه ، هزينه سرسام آور معالجه ، عروسي فرشته و تهيه ي جهاز ، خوب كه شدم انشا الله جبران ميكنم .
بيست سال زندگي مشترك را در شهرهاي گرمسيري و سردسيري گذرانده بود . زندگي با يك نظامي ، خانه به دوشي است . تازه داشت معناي آرامش و سكونت دائمي را توي خانه ي نوسازش مي فهميد كه درد استخوان افتاده بود به جانش .
يك هفته قبل از عروسي فرشته ، با هم رفتيم تهران پيش دكترش . با ماشين برادرمان . توي راه دائماً حالت تهوع داشت و درد بي پدر ، لحظه اي امانش نمي داد . بيماري ، سرخ و سفيدي صورت استخواني و ظريفش را به تاراج برده بود . آرام و قرار نداشت ، ولي زندگي را مي خواست ،تويچشمهايش اميد ، سو سو ميزد .
– تازگي موهام ريزش داره . اين شامپوها به درد چيزي نمي خورن . صابون زيتون رودبار از همه بهتر ه .
يك روز در تهران معطل شديم تا آمپولها را از داروخانة سيزده آبان تهيه كنيم .
– دكتر! هفتة ديگه عروسي دختر مه ، مي خو ام حسابي برقصم.
تزريق سرم نيم ساعتي طول كشيد . وقتي از مطب زديم بيرون ،گرسنه اش شد .
– بايد تقويت كنم . دكتر گفت تا چند ماه ديگر حالم بهتر ميشه . هرجا بستني ديدي نگه دار .
برادر م ، آبميوه و بستني خريده بود . با لذت ميخورد .
– توي عروسي غوغا مي كنم . حالا ببينيد.
غصة برپايي عروسي را خيلي مي خورد .
– اين همه خرج رو دست حسن گذاشتم ، حالا هم عروسي . ميد و نم براش سخته . خيلي به اش فشار مي آد ، گاهي بد خلق ميشه ؛ ولي به خاطر من ام كه شده ، جو ر مي كنه.
توي عروسي حسابي سرپا بود . لباس و آرايشش حرف نداشت . برآمدگي حدقة چشمش خوابيده بود . با اينكه همه هوايش را داشتيم وانمود مي كرد كه به كمك كسي احتياج ندارد . نزديكي ظهر عروسي ، باران تندي مي باريد . دلهره ي پذيرايي از مهمانها به غصه هايش اضافه شده بود . عاقد هم دير كرده بود .
– پرويز جان بيا بريم دنبال آقا ، نكنه مهمانها را معطل كنه . حسن رفته دنبالش ، چقدر دير كرده .
گفتم : باشه بريم .
به خانة آقا كه رسيديم ، گفتند همين الان با حسن آقا رفته به مجلس عقد . باران بند آمده بود . عقدكنان به خوبي و خوشي برگزار شد . همه چيز را مي پاييد و هواي همه را داشت . توي عروسي ، حسابي رقصيد. دست در دست عروس و داماد. الماس و ليلي ، دو دختر كم سن و سالش، هم دور مادر حلقه زده بودند .
وقتي كه داشتند كيك را مي بريدند ، حالش بهم خورد . توي اتاق دراز كشيد . دستهايش مي لرزيد ، تمام تنش به رعشه افتاده بود .
– شما بريد توي مجلس . پذيرايي كنين ، شاد باشيد . چند دقيقه ديگه حالم بهتر مي شه . حالا ميبينيد .
به آرزويش رسيده بود .
– فرشته ام تو لباس عروسي چقدر محشر شده . خيلي زحمت كشيده ، بچه م ، خودش لباسشو دوخته . ميبينيد دخترم چه دست كمالي داره ؟
خياطي خودش حرف نداشت . در و همسايه و فاميل هم در بريدن و دوختن لباس از او كمك مي گرفتند . با خوشرويي همه را پذيرا بود . اهل مطالعه بود . در د را مي فهميد. محبت سرشارش در دل همه ، جا خوش كرده بود . اين بود كه وقتي خبر دادند كليه هايش از كار افتاده و در بيمارستان رازي بستري شده ، بخش همودياليز ، راهروها و محوطة بيمارستان را قرق كرده بودند . باران شلاقي مي باريد . شب چله بود . نگهبانها از اين همه رفت و آمد كلافه شده بودند . هوشنگ ، مسئوليت اصلي رتق و فتق كارها را بر عهده داشت . يك پايش توي بخش و پاي ديگرش توي راهروها و تلاش براي نجات مادرزن و توضيح دادن براي دوست و آشنا . برو بچه هاي فاميل هم هر كدام به دنبال كاري بودند ، رفتن به بانك خون ، آزمايشگاه ، تهية پلاكت ،لوازم پزشكي و …. . حسن آقا هم از شدت غصه زوزه ميكشيد . حال خودش را نمي فهميد . جوي باران و اشك ، توي صورتش شاخه شاخه ميشد . شب نمي خواست به سپيده برسد.
با همة تلاشي كه كردند ، نتوانستند دياليز ش كنند . تنش سوراخ سوراخ شده بود و هيچ رگي راه نمي داد . چند لحظه اي ، علايم حياتي اش قطع شده بود.
– احساس آرامش عجيبي مي كردم . تمام دردا از تنم زده بود بيرون ، همه چيز برام زيبا و دوست داشتني شده بودند . انگار همه رو آرايش كرده با شن . زناي خونواده همه شون خوشگل و ماماني شده بودن ، ولي حيف ، بعدش ، دوباره درد و درد و درد . خدا يا ، چه قدر شيرين بود .
اصلا اهل تظاهر و خرافات نبود .
مغز استخوانش ديگر توان خون سازي نداشتند ، تومورها شيرة زندگي اش را مكيده بودند . كليه ها مجال تصفيه نداشتند . همان شب اعزام شد به تهران . ده روزي بستري شد . وقتي به رشت برگشت ديگر رمقي نداشت . نحيف و پير شده بود.
با چهل و ششمين زمستان زندگي اش دست و پنجه نرم مي كرد .
در دو ماه آخر ، دياليز كردن ، به دردهاي طاقت فرسايش اضافه شده بود و مدام هم تزريق خون .
روي تخت جا به جا شد .
– چند روز ديگه ،حسن مي خواد دوباره منو ببره تهران . محل “شنت”2 عفونت كرده ، مي ريم براي تعويض .
مي خواست هر چه زودتر از خانه بزند بيرون . از رشت داشت فرار ميكرد. براي رفتن به تهران بي تاب بود.
ماندن در خانه برايش عذاب آور شده بود .
– برم اين “شنت” رو عوض كنم و برگردم . به بچه ها سپردم ، خو نه رو آب وجاروكنند ، به نرگس هم گفتم بياد كمك فرشته ، ملافه ي رختخوابها را در بيارن و بشورن . البته براش زحمت مي شه .
گفتم : چه زحمتي ، مگر تو كم براش زحمت كشيدي ؟
وقتي كه داشت مي رفت ، دخترها را مي بو سيد و بو ميكشيد. سفارش ميداد مواظب هم باشند . الماس ، دختر سيزده ساله اش كه چشمهاي درشت مادر توي صورتش به يادگار مانده ، در خواب و بيداري مادرش را بوسيده بود . ليلي ،كوچكترين دختر را بيدار نكردند .
روز شانزدهم اسفند وقتي هوشنگ از تهران ، بغض كرده ، توي تلفن به من گفت كه مامان مرد ، فهميدم كه او چرا براي رفتن به تهران بي قراري ميكرد .
به مرگ مجال نداد كه زندگي اش را پيش چشم دخترانش از او بگيرد . او در خانه هميشه زنده و اميدوار مانده است .
18 ارديبهشت 74
پرويز فكر آزاد
1 . زاك يا زاي( گيلكي) : بچه
2 . شنت : دستگاهي كه براي تسهيل جهت دياليز و تعويض خون به بيمار متصل ميكنند.
با صد هزار خلق تنهايي بي صد هزار خلق تنهايي
رودكي
پروانه ي شمايم
صداي مرا مي شنوي ؟
تو كه همه جا هستي.
من آرزويي دارم
بسيار كوچك.
فقط
كمي مرا تحمل كن
تا از وجودت سرشار شوم.
بعد از ظهر يك روز گرم تابستان سال 1353 زنگ خانه ما در محله ساغري سازان به صدا در آمد و چرت زواله خوابم را پراند. پيله مامان شمعداني هاي دور حوض وسط حياط را داشت آب ميداد.
– چرا پاشدي زاي خودم ميرم درو باز ميكنم.
– نه مادر، ديگه بايد بيدار ميشدم.
گلهاي زرد ياس پهن شده روي ديوار خانه زرگر-همسايه ما -عطرش را ريخته بود توي كوچه اندروني كه در انتهايش درب چوبي قديمي ما در انتظار باز شدن بود .هنوز به كلون خودش ميباليد .از موقعي كه زنگ بهش وصل كرده بوديم، انگار با هر صداي نخراشيده زنگ ، قلبش يكهو ميريخت پايين ؛اين را از پريدگي آبي كم رنگش ميشد فهميد. ادامه خواندن بزن بریم (بخشی از یک رمان)
سلام.
چه همكاران من در تهران و كرمان وچه دوستان ناديده امدر فضاي مجازي و وبگرد هاي حرفه ايو اعضاي خانواده ام ، از من تلاش بيشتري خواستارند. كوشش دارم تا هرروز در كنار آثار قديمي، تازه هايي راهم پديد آورم. تقاضا دارم پس از خواندن هر موضوع حتما” نظر دهيد . انتقاد شما را ، چشم در راهم.
در اين فضا در اول راهم ،
ياران مدد كنيد.
دست شما را مي بوسم
پرويز فكرآزاد.
زنبورها
بهار را با شكوفه ها آغاز ميكنيم.
زنبورها وشهد چينان
در كمين بهار انتظار ميكشند.
عسل، راز شكوفه ها را در محاق ميگيرد،
و زندگي، از تلخي به شيريني
و برعكس،
اين دايره قسمت را دور مي زند.
ما در كجاي اين روزگار كهنسال
كام ها و ناكامي ها را
تجربه ميكنيم؟
عمر،
حاصل اين گردش،
شيرين است
اگر،
اميد ، در كنگره هاي چند ضلعي كندوها
نشا، شده باشد.
وزنبورها را دوست خواهيم داشت.
ونيش ها ونوش ها را هم.
تهران بهار1383
كهكي ؛
لحظه ي ديدار تورا
باد پاييز هم از شاخه ي ياد
نتواند ريزد.
كاش عاشق شده بودم
وتورا همچو دليران كويري،
شبي از كلبه ي خشتي حقيرت ،
مي ربودم؛
كاش عاشق شده بودم.
تابستان 54
كهك .
ماه من
گر عاشقت نشوم
شبها ستاره ها چه خواهند گفت به من
مولن روژ (طرح يك داستان كوتاه)
ساعت چهار بعد از ظهر با آقاي كيهان خانجاني قرار داشتم.
– نزديك هتل ارديبهشت، ايستگاه صومعه سرا، دفتر شبكه سبز،كارگاه داستان نويسي،منتظرتم.
نشاني را در خانه فرهنگ از او گرفتم.سر ساعت چهار، زنگ شكسته ي دفتر را زدم.يك ربعي منتظر شدم .در اين فاصله هر از گاهي با فشار بيشتري زنگ زدم، كسي پيدايش نشد. همينطور كه به گودي تو در تو و استوانه اي اثر دكمه ي زنگ روي انگشت سبابه ام خيره شده بودم، شروع كردم به قدم زدن. در سينما مولن روژ، فيلم نمايش ميدادند.خيلي تعجب كردم ،سالها ي سال اين سينما بسته بود.ولي حالا،آسياب بادي نئون سر در سينما با چراغهاي چشمك زن ، مانند سالهاي دور،جلوه گري ميكرد.سه نخاله، سپهرنيا، گرشا ، متوسلاني ، در ساحل دريا، دنبال زيبارويان بيكيني پوش كرده بودند.توي سينما بودم.كنارم نوجوان آشنايي نشسته بود كه با دوستانش تخمه ميشكستند و ميخنديدند و گرم تماشا بودند.توي تاريكي ،با انگشت شست ، حفره ي اثر دگمه ي زنگ روي انگشت سبابه ام را لمس ميكردم كه نعره ي تارزان ،نگاهم را به پرده سينما كشاند.جوان آشناي بغل دستي ام ساكت شده بود.از سكوت او و دوستانش متعجب شدم .بن هور با قدرت داشت ارابه ميراند كه اسپارتاكوس را روي پرده مصلوب كردند.انگار همه ي فيلمها را باهم مونتاژ كرده بودند.
– اين چه فيلميه؟خبر نمايشش را هيچكس به من نداد.حتي برو بچه هاي خانه ي فرهنگ.
جوان آشنا نگاهي به من انداخت و هيچي نگفت .عينكش را جابجا كرد و به ناله هاي شازده احتجاب كه به سختي از حنجره ي بيمارش خارج ميشد،گوش سپرد.شازده از پله هاي شكسته مفروش با قاليهاي مندرس، سرازير شده بود.صداي همهمه از بيرون سينما بگوش ميرسيد.جوان پاشد. كيف چرمي اش را زير بغل زد وبا دوستانش هراسان بطرف در خروجي رفت.جلوي سينما ، دن كيشوت با همه اهالي لامانچا، جمع شده بودند.نيزه بزرگي را دستجمعي به آسياب نئون سر در سينما ميكوبيدند ؛ دن كيشوت سوار بر اسبي چوبي واهالي، همراه پانچو،سوار بر الاغي بزرگ، بيرحمانه سينما را به آتش كشيدند.در حاليكه كيف چرمي ام را به سينه ميفشردم هر طور شده خودم را به خيابان سعدي رساندم و از كوچه مجاور هتل ارديبهشت به دفتر شبكه ي سبز رفتم.ساعت، چهار و بيست دقيقه بود.اثري از حفره ي استوانه اي روي انگشت سبابه ام نبود.خانم كريمي كه بتازگي نفر اول داستان نويسي در يك جشنواره شده بود، با آقاي خانجاني و چند داستان نويس جوان ، جلوي در شبكه سبز، منتظر بودند.وقتي داخل دفتر، دور ميز نشستيم ، از پنجره مشرف به كوچه ،ساختمان چند طبقه ي فرسوده ونيم سوخته ي سينما مولن روژ را ديدم كه در هرم شرجي و خفقان آور ساعت چهارو نيم بعد از ظهر تابستاني ، هنوز سرپا بود. انگشتان شست و سبابه ام را داشتم بهم مي ماليدم كه آقاي خانجاني كليد زد:
– خب چند نفر داستان آوردند؟البته اول شيريني موفقيت خانم كريمي را ميخوريم.
پرويز فكر آزاد
رشت ۱۲ تير ۸۶
ما همه انديشه هاي يک تنيم
تا که شيطان آمدو ما بي تنيم
گر که آن وحدت بجوئيم هر زمان
جمله يک انديشه و يک باطنيم
کثرت و وحدت تضاد ظاهر است
ور نه ما لاف رفاقت مي زنيم
29 ارديبهشت 85
بهاران نام تورا تکرار ميکنند
در خنکاي صبح خردادي
و نسيم سبز عشق
بوي ياس را
در باغچه ي چشمهاي تو مي پرا کند.
ياد تو،
بهار زندگي بخش را،
در قلبم جاودانه کرده است.
يار هميشه تو
خرداد82 تهران