برای سیمین بهبهانی
بانو!
چرا رفتی
میدانم
که میمانی
در خانه من
در قلب افغانی و تاجیک
و در تاریخ عشق و شعر،
اما نمی دانم
چرا من بیقرارم باز!
بایگانی دسته: شعر فارسی
مبعوث
عاشق
مستی ست
که مبعوث میشود
گابو هم رفت
برای پرواز گابریل گارسیا مارکز ۲۸ فروردین ۹۳
سلام گابریل
صد سال دیگر
بازهم سلام می گوییم
به تو
صدها سال تنهایی
ما را مصمم تر کرده رفیق
برچسبها: گابریل گارسیا مارکز, درگذشت
با بهار
نرفته!
ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﯼ
ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﺷﺘﻪﺍﯼ
ﺷﮑﻮﻓﻪﻫﺎ
ﭼﻪ ﺑﯿﺪﺭﯾﻎ
ﺑﺮ ﺗﻮ ﻣﯽﺑﺎﺭﻧﺪ
ﻣﻪﯼ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﯽ
ﺣﯿﺎﻁ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﻪ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﺎﻏﭽﻪ
ﻧﻔﺲ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﻫﻨﻮﺯ
شبی دیگر
ﺍﯾﻦ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺗﯿﺮﻩ
ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺒﺎﺭﻧﺪ
ﺷﺐ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺁﺳﻤﺎﻥ
خواهم آمد به روستا
چقدر روستا را دوست میدارم
خواهم آمد آخر
هم صحبت درخت و رودخانه خواهم شد
پای درد دل سپیدرود خواهم نشست
به سگ مهربان همسایه
مهربانی خواهم کرد
به گربه مش شعبان
لقمهای از سفرهی حصیری پهن شده در باغ
تعارف خواهم کرد
با خروس باغ همسایه آواز خواهم خواند
با جوان شاعر چولاب با بهزاد*
هم صدا خواهم شد
چولاب را بیشتر از هر وقت دوست خواهم شد
به روستا خواهم آمد
همین روزها
ای باغ
ای شالیزار
ای کلاغ
ای کبوتر چاهی
ای بلبل
ای مرغ
ای خروس
ای جوجه ها
ای اردک
ای غاز
ای اهالی چولاب
دعا کنید
که زودتر بیایم و روستا را زیارت کنم
…….*چولاب: روستایی در 5 کیلومتری آستانۀ اشرفیه
*بهزاد سواری: شاعر و نویسنده ساکن چولاب که عکس هم از اوست
من و شب
یک امشب
که پیش منی
چه زود تمام می شوم
همین است زندگی
زندگی همین صبح است
همین درخت چنار
در قاب پنجره
همین کبوتری که نشسته
روی بالکن خانه
و بوسه ی صبحگاهی زنم
که برای رفتن به کوه
آماده می شود
و چون
پای رفتن
با او را ندارم
کمی غمگین است
زندگی همین غم زیبا ی کوچک است
مهر نامه
هوای مدرسه دارد هنوز کودکی یم
دلم تنگ کلاس است و شور بچگی یم
صدای
تخته سیاه زیر گام های گچی
به آواز الفبا سرشته زندگی یم
کتاب تازه و
بابا که آب و نان می داد ادامه خواندن مهر نامه
یلدا راز
یلدا پوشته سر
روز درازترَ بِه
چله شبَ راز هنه
فردا بخترَ بِه
فارسی:
پشت سر یلدا
روز بلندتر می شود
این راز شب چله ست
فردا بهتر می شود
سیراب
هم خونم
با گل های بالکن خانه ات
تو آبش می دهی
من سیراب می شوم
گیلکی:
تی خانه بالکنَ گولانه مره
تو آب دیهی اوشانه
من سیرابه بم.
پيروزي
“تقديم به مدير وبسايت پريا”
اسلحه را به زمين مي كوبد.
دختركان او را گلباران مي كنند.
سرباز در جستجوي نگاهي آشناست.
چرا؟
سرباز، وقتي گل را از دختر گرفت، نشست و به تصوير خود توي آب جويي كه از كنار تانك مي گذشت خيره شد.
عينك
نگاهش را از من دزديد.
كي، يك چشم پزشك خوب سراغ دارد؟
ایست
(تقديم به وبلاگ گیله مرد ).
كف دست كوچكش را به طرف ماشين ها گرفت. هيچكس حتي بوق هم نمي زد. چند لحظه بعد با غرور، فرمان حركت داد. وقتي كه صف مدرسه اش، عرض خيابان را طي كرد.
یلدا! باز هم تو را می ستایم
یلدا!
ای شرمگین
از تیره ی تباه!
که چنین چرک می زند
در آبی آسمان من.
این تکه تکه روشنای روز ادامه خواندن یلدا! باز هم تو را می ستایم
و اما باران…
چند روزي هست كه در انتظار بارانم
حالا كه مي بارد، دلم گرفته.
اين آسمان هم از دست من به تنگ آمده
پس بگو چرا هر وقت نگاهش مي كنم،
به من اخم مي كند!
مي مانم
خواستي که شعر نسرايم
قصه ننويسم
خواستي فيلم نسازم
عکس نگيرم
ساز نزنم.
تهديدم کردي !
که ترک کنم دوست داشتن را
ولي باز زندگي به من سلام گفت
حتي در درة مرگ.
حالا فهميدي که هميشه به تو تحميل مي شوم
و مي مانم
در دفتر شعر
درکتاب قصه
در نواي ساز
در قاب عکس
و در راش هاي فيلم.
يادت باشد!
عشق را نمي تواني از من بگيري!
22/1/56 تهران
پرویز ژولیده
عکس.پ.فکرآزاد
اینقدر سخت نگیر
وقتی که پنجره را به روی چنار پیاده رو باز می کنی
و برگ های تازه زیر باران به تو سلام می کنند
و زندگی را می بینی
که آسان و آهسته توی جوی باریک خیابان جاری است
اینقدر سخت نگیر
هیچ چیز ابدی نیست.
پ.ف