عصري داشتم دندونامو خلال ميكردم كه بچه هام
خبر دادن كه تو اينترنت خوندن ، پسرهاي
يعقوب خان – دامدار معروف- ادعا كرده ن ،
داداش كوچيكه شونو من خوردەم. اينقدر غافلگير شدم
كه خلال دندونو قورت دادم . برّه ي عصرونه كوفتم شد
. بگي نگي غصه م گرفت . نه به خاطر اينكه
بچه ي ترگل ورگل يعقوب خان خورده شده ؛
نه اصلا”. ناراحتي م از اينه كه يه جونور ديگه
رو دسّم بلند شده وكيفشو برده .
لقمه ي چرب و چيلي به نظر نمي اومد
ولي واسه عصرونه ، هي ، بد نبود .
جون ميداد واسه غذاي رژيمي .
تازگيها دچار سوء هاضمه شدم . دكترم گفته پرخوري نكنم .
هميشه با باباش ميومد صحرا ،يه بار كه اومده بودن ،
من و عيال در كمين گوسفندا بوديم .
بچه هه، دنبال پروانه ها ميكنه و از پدرش
دور ميشه . گفتم خب ! حالا كه اين گوسفنداي خر
از جاشون تكون نمي خورن ، پسرە رو غنيمته .
تا اومدم خيز بردارم برم طرفش، چشمتون روز بد نبينه ،
دوتا دوبرمنِ ايكبيري از پرادوي مشكي مي پرن بيرون
و مثل اجل معلق مي رسن به ما.
چارتا پا داشتيم ، چارتام قرض كرديم ،
خيلي شانس آورديم كه جون سالم بدر برديم.
راستش داغ اين ميان وعده بدون كلسترول ،
رو دلم موند .آخرين باري كه ديدمش
با هف هش ده تا از برادراش اومده بودن اين طرفا.
تا اون موقع با اونا نديده بودمش . برادرا ، بساط
منقل و كباب آماده ميكردن ، صداي سيستم
الگانس و پاجيروشون گوش فلكو كر ميكرد.
پسرك هم باز دنبال پروانه ها، اين ور اونور مي پريد .
خدايا ، شكار داشت با پاي خودش ميومد
طرف من . اين بار بيشتر حواسمو جمع كردم.
خوب اطرافو ور انداز كردم. بوي هيچ سگ بي پدري
نمي اومد. جوونا هم اصلا” عين خيالشون نبود .
تن و بدن پسرك ، زير نور آفتاب ، برق ميزد.
آب از لب و لو چه م سرازير شده بود.
صبر كردم نزديك تر بشه. .. اما ، يهو غيبش زد.
زمين و زمان رو سرم خراب شد .بابا مصّبتو شكر!
گوش تيز كردم ، بو كشيدم و سينه خيز رفتم جلوتر .
طعم تن عرق كردەشو ، زير دندونام حس مي كردم.
بالاي چاهِ كهنه رسيدم. پسرك از ته چاه فرياد
مي كشيد و كمك مي خواست . فورا” پشت يه سنگ
قايم شدم. جوونا داشتن تكنو ميزدن وحال ميكردن.
سرو صداي طعمه ، تمومي نداشت .
از جام ، جُم نخوردم . گرسنگي و انتظار
كلافه م كرده بود . هوا كه تاريك شد ،
برادرا ، بساطشونو جمع كردن و رفتن .
ديگه سر خر نداشتم .دور چاه چرخيدم.
سنگ و كلوخا رو ، پس و پيش كردم.
پوزەمو كردم توي دهانه چاه ، بو كشيدم .
پسر ناله ميكرد و اشتهام بيشتر تحريك مي شد .
غريزەم اجازه نميداد بپرم تو . ترسيدم هلاك
شم . زوزه كشيدم و خانم بچه ها رو خبر كردم .
كاري از دست اونام بر نيومد . نزديك
گرگ و ميش صبح ، كه داشتيم
دست از پا درازتر، مي اومديم طرف خونه ،
با حسرت يه نگاه توي چاه انداختم.
پسرك ، آروم ، روي آب خوابش برده بود .
صورتش مث قرص ماه شده بود .
انگار صد تا مهتابي ، توي چاه روشن كرده بودن !
اول مرداد 86
رشت . پرويز فكرآزاد