نمیدانم کجا او را دیدهام. قیافهاش خیلی آشناست. برای اینکه سر صحبت را باز کنم میپرسم:
– آقاپسر ببخشید! نام این کوچه چیه؟
جواب میدهد:
– صومعه بیجار
میگویم:
– میدونم، این کوچه رو میگم! این کوچه فرعی رو؟
میگوید:
– کوچه شادمان
بعد میپرسد:
– شما اهل ساغریسازان هستید؟ همین محله؟
جواب میدهم:
– بعله ولی این کوچهها اسمهاشون عوض شده.
نگاهم میکند:
– نام کوچهها عوض شده. آدما چی؟
می گویم:
– آدما هم عوض شدن. مثلا خود شما پسرجان! خیلی برام آشنایی ولی نمیتونم بشناسمت!
لبخند میزند و راه میافتد میرود. سر پیچ کوچه، برمیگردد، عینکش را برمیدارد و نگاهی به من میاندازد. فکری
میشوم. عینک دوران جوانیام در دست او چه میکند؟
نویسنده این داستان اقای فکر ازادن؟
سلام. بله