عروسَه گولِی
مادر وقتی دستم را گرفت تا از پله های مینی بوس پایین بیایم، دلم غنج می زد برای دیدن “کاس خانم” و “حاجیگُل”، همبازی هایم. دو روز تا عید مانده بود و ده بهار از سن و سالم می گذشت.
اولین بار بود که سال تحویل را در “بجارپس” می ماندیم. از سر جاده خاکی رشت – سنگر تا خانه ی دایی جان باید پیاده می رفتیم. شکوفه های آلوچه، عطر نوروز را در هوای مه آلود پراکنده بودند.
حاجیگل از روی نهر کنار خانه جست زد و به اسقبال آمد و کمک کرد تا بار و بندیل را از پل بگذرانیم. زن دایی با جارویی در دست که رویش پارچه کشیده شده بود و دیوارهای خانه را ” علاوه ” می کرد، جلو آمد ،گلِ دور و بر صورتش را پاک کرد و مادر را بوسید.”کاس خانم” کنار نرده های ضربدری ایوان ایستاده بود و برایم دست تکان می داد. مادرم فورا” چادرش را به کمر بست و جارو را از زن دایی گرفت و زد توی گِلِ زردِ کُپه شده ی کنار چاه و شروع کرد دیوارها را با آن مالیدن. “نازخانم” – دختر دایی پا به بختم – دوید و مانع شد:
– شما این همه راه اومدید خسته اید، مگه من مردم عمه!
من و بچه ها عاشق بازی کردن روی “جُورَ تَلار” – پیش ایوان طبقه دوم- خانه بودیم . وقتی داشتیم از پله ها بالا می رفتیم زن دایی گفت: بچه ها! مواظب باشین گلی نشین!
خانه بوی گل تازه می داد. نزدیک عید، کار زن دایی این بود که خانه را با علاوه کردن – گل مالی – نو نوار می کرد. اول از همه هم از “دودِ اتاق” شروع می شد، چون “کَلَه” – اجاق- توی آن بود و تمام دیوارها وسقف اش، سیاه. مثل قیر!
کمی بعد دایی هم از سرِ بجار آمد، با پای برهنه و لباس گِلی. داشت شالیزارها را برای نشای برنج بعد ازعید آماده می کرد. از بالای تَلار سلام کردم و گفتم: دایی جون ! بریم چارشنبه بازار؟
شبِ “گول گوله چارشنبه” بود و بازار پر از آدم و شیرینی و نقل و آجیل. چراغ های سوتکا، روی چرخ و طبق فروشنده های دوره گرد نور افشانی می کردند و مشتری ها را به سوی خود می خواندند. اول از همه، زن دایی، “آتل و باتل” خرید که تر کیبی بود از اسپند رنگ شده ، گلپر، سوزن، قیچی و سنجد. بعد هم جارو و یک کوزه تازه. کاس خانم و ناز خانم هم شانه، آینه خریدند .
از بازار که آمدیم، سیاهی شب، خیز برداشته بود روی شالیزارهای آماده ی کِشت. به خانه که رسیدیم من و کاس خانم و حاجیگل، هفت کپه “کولوش”- کاهِ خشک برنج- را از توی انبار برنج آوردیم و ردیف گذاشتیم توی حیاط،کنار نهر. آتش که افروخته شد همه شروع کردیم به پریدن و خواندن:
گول گوله چارشنبه، نکبت بشه، دولت بایه، گُل گُل چارشنبه، نکبت بِره، دولت بیاد.
می زردی تی شین ، تی سرخی می شین، زردی من از تو، سرخی تو از من
گول گوله چارشنبه، کهنه بشه تازه بایه. گل گل چارشنبه، کهنه بره تازه بیاد
آتش که خاموش شد، دخترها خاکستر آن را جارو کردند و ریختند درون لانه ی مرغ و زیر درختان میوه و کمی هم پاشیدند توی توم بجار، کرتی که خزانه های نورس و سبز برنج در آن خود نمایی می کرد.
زن دایی، اسپند را دور سر همه گردانید و یک مشت از آن را توی منقل کوچکی ریخت و همراه با صدای جست و خیزِ اسپند دانه ها ، شروع کرد به خواندن:
شنبه زا، یکشنبه زا، دو شنبه زا، سه شنبه زا، چار شنبه زا، پنج شنبه زا، غیر “محمد” جمعه زا
اسپند اسپند دانه، بترکه چشم حسود.
غرق شادی بودیم که مادرم صدا کرد برای شام. پریدیم روی ایوان تا دور سفره بنشینیم که سروصدای بگو مگو و دعوا، ما را دوباره به حیاط برگرداند. زن دایی داشت با یک جاروی تمیز به پشت و پهلوی ناز خانم می زد و اَمر می کرد که باید از خانه برود بیرون. من هاج و واج به مادر نگاه کردم. دایی جان به جای آن که ناراحت باشد داشت از خنده، ریسه می رفت. زن دایی هم با این که اصرار به بیرون کردن دخترش داشت، توی کارش جدی به نظر نمی رسید. ناز خانم، ناراحت که نبود هیچ، لبخندکی هم روی لبانش بازیگوشی می کرد. مادرم جارو را از دست زن دایی گرفت و گفت:
– دیگه بسه چقدر می زنیش! اجازه بدین امشب رو اینجا بمونه ، قول می ده تا آخر سال نشده شوهر کُنه و از این خونه بره!
دایی و زن دایی، خوش و خندان، دخترشان را بغل کردند و بوسیدند.
همگی دور سفره نشستیم. شام “آغوز خورشت” داشتیم با “اشَپل کوکو”.
بعداز شام تا خواستیم از تنقلات بخوریم، یکهو دایی جان پا شد، تبر را برداشت و رفت سراغ “خوجِ” دار – درخت گلابي آبدار محلي- که چند سالی بود میوه نمی داد و شروع کرد به زدن درخت، دستش را محکم بالا می برد ولی زمان فرود آمدن به آرامی درخت را می نواخت. بعداز چند بار زدن، زن دایی رفت و تبر را از دست شوهرش گرفت و ضامن شد تا امسال درخت را قطع نکنند، به شرط آن که سال دیگر خوج های شیرین و آبدار بیاورد.
دور هم نشستیم به آجیل خوردن. تخم خربزه و هندوانه و کدو، نخود و عدس و “واویشته برنج”. برنجي كه حسابي سرخ شده بود. مادر که نشست کنار ما، یک شاخه ی شکوفه ی آلوچه را گذاشت روی مجمعه ی تنقلات.
صبح با بوی نان “گندمین” تازه – پخته شده از آرد برنج – و “خولفا نان” – که از آرد و کدو می پزند- از خواب بیدار شدیم. صبحانه را خورده نخورده، صدای ساز و دهل پیچید توی محوطه خانه. “نوروز و نوسال خوان ها “آمده بودند و توی حیاط و کنار ایوان شروع کردند به نوروز خوانی و اجرای نمایش “عروسه گولی”. پسر جوانی لباس زنانه ی عروسی پوشیده بود با تن پوش و آرایش محلی، شلیته و شلوار مشکی، پیراهن کوتاه براق، جلیقه و پیشانی بند و روسری جوالدوزی شده با آویزه ی سکه های دهشاهی. دو دستمال و زنگ هایی هم در دست گرفته بود و می رقصید و می نواخت. اور ا ناز خانم صدا می کردند. هم نام دختر دایی پا به بخت من. یک نفر هم “سر خوان” بود که آواز می خواند و کارگردانی می کرد. “ساز زن” ، سرنا می زد و ” واگیر کونان” یا “همسرایان ” هم اغلب بچه هایی بودند که دنبال گروه راه افتاده بودند و بندهایی از شعر را تکرار می کردند :
عروسَ گولی باوردیم، جان دیلی باوردیم عروسِ گُل آوردیم ، جان و دل آوردیم
عروس گولی همینه ، بیدینه چی نازنینه عروس گل همینه ، ببین چه نازنینه
نوروز تره مبارک ببه نوروزت مبارک
ساله نو مبارک سال نو مبارک
مردی را که به او “غول” می گفتند، جوان تنومندی بود با صورتی سیاه شده از دوده ی ذغال و کلاه مقوایی عجیبی با شاخ های گاو برسر. “چند جارو به عنوان ُدم بر پشت شلوار و دسته های بزرگ کولوش برپشت و شکم و سینه ی او و چندین زنگِ بزرگ آفتابه ای و زنگوله بر کمر، پا و لباسش آویخته شده بود.” مادر می گفت :
– ناز خانم یا همان عروسَه گولِی نشانه ی بهاره و غول، نشانه ی بدی وسرما و بد بختی. شاید برای همینه که می گن زمستون رفت و رو سیاهی برای ذغال ماند!
“پیر بابا” که مردی بود با ریش سفیدی از دُم اسب، چماقی در دست گرفته بود و از ناز خانم در مقابل غول محافظت می کرد. سرخوان می خواند و واگیر کونان، بندی را تکرار میکردند.
غوله بیدین غوله غول را ببین، غول را
اَ ، زنا زاده ی موله این زنا زاده و حرام زاده را
تا کمر بیجیر چوله تا پایین کمر گِلی است
نوروز تره مبارک ببه
ساله نو مبارک
ناز خانم تونم بیا ناز خانم تو هم بیا
کاس خانم تونم بیا کاس خانم تو هم بیا
تیره تومان هینم سیاه برایت شلوار سیاه می خرم
تی وقته عروسیه وقت عروسی توست
نوروز تره مبارک ببه
ساله نو مبارک
نمایش که تمام شد، زن دایی، چند تا تخم مرغ، کمی برنج و خرت و پرت هاي دیگر را گذاشت توی کیسه “کول بار کش” که “بدنبال گروه از خانه ای به خانه ی دیگر می رفت و عیدی ها را جمع می کرد.”
همه کنار سفره هفت سین نشسته ایم. آینه، قرآن، ظرف آب که توی آن چند سکه سو سو می زند. سرکه، تخم مرغ های رنگ شده با پوست پیاز، اسپند و قیچی، به زیبایی، سفره را آذین کرده اند. دل تو دلمان نیست. سال که تحویل می شود اول به آینه نگاه می کنیم. بازار روبوسی داغ است. دایی جان به همه عیدی می دهد. به من و حاجیگل اسکناس دو تومنی و به کاس خانم که یک سال از ما کوچک تر است، سکه یک تومنی می رسد که از لای انگشتان کوتاه و ظریفش، برق می زند.
مهری خانم پیرزنی که به تنهایی، در همسایگی دایی جان زندگی می کند، می آید وارد اتاق می شود. چند بار اور ا دیده ام که در مراسم پختن آش نذری و پخت وپز عروسی ها، خیلی زحمت می کشد و مورد احترام اهالی است. مادرم می گوید که “خانه دمج” – قدم خیر – است. قرآن را باز می کند و در حالی که پای راستش را در آستانه در قرار داده سه بار،الله، محمد یا علی می گوید، قرآن را می بوسد و کمی آب در چارگوشه اتاق می ریزد و می گوید: ایشالا عروسی باشه، خوشی باشه، ثروت باشه، نگرانی نباشه. بعد، از سفره هفت سین مقداری شیرینی بر می دارد و با قیچی، کمی سبزه را می برد و توی کاسه ی آب می ریزد و از اتاق خارج می شود. زن دایی رویش را می بوسد و به او دیگی پر از برنج می دهد.
توی خواب ، طعم عید را مزه مزه می کردم، که بچه ها بیدارم کردند. صبحانه، برنج گرم و چای خوردیم. پسر خاله ها هم آمده بودند از دایی جان عیدی بگیرند و منتظر بودند تا دسته بگیریم و برویم به خانه های روستا برای عیدی. قرارش را دیشب گذاشته بودیم. شش نفری شدیم. چند تا”چوب پایه” گرفتیم تا ما را از حمله ی سگ ها محافظت کند.
خانه ی مهری خانم اولین خانه بود. کوچک و جمع و جور که توی حیاط نقلی اش درختان هلو و آلوچه با شکوفه های صورتی و سفید دلبری می کردند. پسرها خجالت کشیدند بروند تو. کاس خانم رفت و” بَلَتَه” – درب چوبی روی پرچین – را باز کرد. مهری خانم، پارس سگ را که شنید، آمد کنار دستکِ ایوان. بچه ها دَم گرفتند :
– نوروز تره مبارک ببه، سال نو مبارک
مهری خانم با یک بشقاب “خَرشَ حلوا” – که با آرد و نوعی سبزی محلی درست کرده بود- از پله ها پایین آمد، با بچه ها روبوسی کرد وگفت:
– شرمنده! چند روز پیش تخم مر غهامو دادم به بازار مَج، – كه از بازار مي آيد براي خريد و فروش- کمی قندوشکرگرفتم. یه مرغ و خروس هم بیشتر برام نمونده، حتی تخم مرغ هم ندارم زیرمرغ کَرچ بذارم. ایشالا سال دیگه.
هر کدام یک قطعه حلوا که لوزی بُر شده بود برداشتیم و تقریبا” دمغ زدیم بیرون.
به هر خانه ای که می رفتیم اول سگها به استقبال ما می آمدند. بعد “خانِ خا” – صاحبخانه- می آمد و سگ را کیش میکرد و به تناسب وضعش، تخم مرغ و سکه ی دو زاری و پنج زاری و حلوا، عیدی می داد. حاجیگل تخم مرغ های ما را توی یک زنبیل حصیری کوچک روی شانه اش حمل می کرد.
یکی دو تا خانه هم عزا دار بودند و سبزه ی عید را با نوارِ سیاهِ دورش، روی پله ورودی ایوان گذاشته بودند.
سر سلامت می گفتیم و رد می شدیم.
در خانه ای هم عروسی بود. ساز و نقاره چی ها و گروه عروسه گولی، مشغول هنر نمایی بودند و جوان ها و بچه ها حسابی می رقصیدند. دورتا دور ایوان، سبزه ها توی “گمج” – ظرف هايی گلی با لعاب آّبی و سبز- و میانِ “جَوَد” – آویزه ی جا دار بافته شده از کاه برنج – به فاصله ای منظم از سقف آویزان شده بودند. “عروسی پلا “خوردیم با”ماهی ملاته”. ماهي که شکمش از گردو و چند گیاه محلی پر شده بود.
بعداز ظهر، خسته و مانده در حالی که جیب ها از آجیل و نقل و سکه، سنگینی می کرد به خانه برگشتیم. روی جور تلار نشستیم و تخم مرغ ها را قسمت کردیم. کاس خانم، چشم های زاغش را به من دوخت و گفت:
– من می خوام تخم مرغامو بدم به مهری خانم بذاره زیر مرغ کرچش.
پسرها کمی مکث کردند. برق نگاه کاس خانم، توی تنم دوید. چند تا از تخم مرغ هایم را گذاشتم توی دامن چین دارش. بچه ها هم هر کدام چند تایی گذاشتند.
ابرهای افق، به سرخ و نارنجی می زدند که رفتیم کنار بَلَتَه ی۱ خانه
ی مهری خانم. پارس سگ او را کشاند پای ایوان. قبل از این که چیزی بگوید، کاس خانم از پله ها بالا رفت و دامن چیت گلدار ش را با تخم مرغ ها، به طرف او گرفت.
مهری خانم وقتی ما را مي بوسید، شکوفه های سفید و صورتی، توی شبنم چشمهایش به رقص در آمده بودند.
پرویز فکر آزاد
رشت بهار ۸۷
این داستان با استفاده از منابع زیر نوشته شده است:
الف – کتاب جشن ها و آیین های مردم گیلان “آیین های نوروزی” از “دانشنامه فرهنگ و تمدن گیلان”. تالیف “محمد بشرا” و “طاهر طاهری”
ب – مجله ی “گیله وا” اسفند 85 و فروردین 86 مقاله ی “آیین ها و مراسم نوروزی در گیلان”. شهرستان لنگرود. نوشته ی “سعید حسنی”
۱- بلته : درب روی پرچین
بلته : درب روی پرچین
عكس: پرويز فكرآزاد
مكان: روستاي تازه بقعه. بجارپس. كيلومتر 4 جاده رشت به سنگر