فکر کردم بهتر است یک بار دیگر در نوروز ۸۸ عروسه گولی را با هم بخوانیم.سال پیش این داستان در دو نشریه محلی و کشوری به چاپ رسیده.
مادر وقتی دستم را گرفت تا از پله های مینی بوس پایین بیایم، دلم غنج می زد برای دیدن “کاس خانم” و “حاجیگُل”، – همبازی هایم- . دو روز تا عید مانده بود و ده بهار از سن و سالم می گذشت… ادامه