اين طرف بازار

صدايش ديگر در نمي آمد، از صبح علي الطلوع كه از خانه زده بود بيرون، كنار اوستا ايستاده بود و بدون وقفه فرياد كشيده بود تا نظر عابران را به خود جلب كند. آن روز خيلي دلش مي خواست كه مي توانست يك قطعه ماهي، براي خانواده اش بردارد، ولي باز هم، همه را فروخته بود.

همچنین بخوانید:   کانال گیله قصه را در تلگرام به دیگران معرفی کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *